عاشق بشو دوباره،
یه بار فایده نداره
***
*دویدم و دویدم ،
*رو تپه ها پریدم
*هر جا بلندی دیدم،
*تو حفره ها پاشیدم
*دویدم و دویدم،
*به آتیشا رسیدم
*رو آتیشا پریدم،
*رو شعله ،
آب پاشیدم
*دویدم و دویدم
*به دریا ها رسیدم
*میون آب پریدم،
*آبو یه جا بلعیدم
*دویدم و دویدم ،
*به سبزه ها رسیدم
*تموم سبزه ها رو
*بیخ و بن اش بریدم
*دویدم و دویدم
*به جنگلا رسیدم
*درخت و جنگلارو
*یکی ،یکی بریدم
*دویدم و دویدم ،
*تو بیشه ها خزیدم
*بسی درنده دیدم،
*گوش و سرش بریدم
*دویدم و دویدم
*به حیوونا پریدم
*با آدما تنیدم
*سراشونو بریدم
*پریدم و پریدم
*ماه و ستاره دیدم
*ماه و ستاره ها رو،
*از آسمونا چیدم
*پریدم و پریدم
*به کهکشون رسیدم
*کرات کهکشون رو
*ازاون بالاها چیدم
*دویدم و دویدم
*دیگه چیزی ندیدم
*"فکر نکنین اینا رو
*با کینه سر بریدم
*اونارو،
راضی کردم
*با دلنوازی کردم
*عاشق بودم بدونم
*چرا زنده بمونم"
*اونجا سرک کشیدم
*اینجا الک کشیدم
*دیدم که پا ندارم
*یه ذره نا ندارم
*نه سر دارم،
نه سینه
*تو دستام،
یه "زمینه"
*زمینو آبش کردم
*اونو سرابش کردم
*دیدم که دست ندارم
*یه حوری ام ، بیدارم
*خودمو ،تو نورا دیدم
*به سر تا پام خندیدم
*عاشق شدم دوباره
*عاشق شدن، "بهاره"
*حالا چشامو می بندم
*نگی، که خالی بندم
*نوره میاد سراغم
*مکث میکنه دماغم
*نورو، تو قاب میگیرم
*قابو ،حباب می گیرم
*قابه، پر از نور میشه
*هی، نوره،
پر نور میشه
*باز نوره،
پر شور میشه
*باز همه چیز،
جور میشه
*همه رو،
تو قاب می بینم
*نه خواب،
که ناب می بینم
*بلند میشم دو باره
*میخوام بگم ،یه چاره
*آخه،
اینجام بهاره
*ولی فایده نداره
*بهار سبز ایرون
*همه آدماش، تو زندون
*زندونه در نداره
*زندونباناش، بیکاره
*زندونیاش، یه باره
*منتظر بهاره
*بهار شاد و خندون
*دیگه کسی رو نرنجون
*پلیسا، تو خیابون
*چماقا، تو دستتون
*خواهرتو ،نترسون
*آخر،
میشی پشیمون
*ای حاجی ولنگون
*دست بردارین،
از ایمون
*پا نذارین ،تو ایوون
*سر نکنین تو تمبون
*تو رو خدا ،
رییس جون ،
*دست بردار،
از این ایرون
*بسه ،دیگه
نسوزون
*مارو،
اینقد، نجزٌون
*عاشق بشو دوباره
*یه بار ، فایده نداره
***
ناصر طاهری بشرویه...روشنا
پیامبر عشق و آگاهی
2/5/90
Search rroshanaa on google.com
http://s3.picofile.com/file/7696837739/1392.jpg
( طور سینین)
...........
.....
ساقی و میخانه ،
بت و بتخانه ،
سا غر و پیمانه،
معشوق جانانه،
همانجاست.
نفس و نفس(دم)،
هوای بی هوس،
هوی بی نفس(دم)،
های بی قفس ،
هیو لای بی تو کس،
همانجاست.
کوه نورانی و مبارک
طور سیناء ،
همانجاست.
آری:
ربک الحق
همانا:
لم یکن له کفواً احد" "
هم،
آنجاست.
تو" هستی."
"اطوار سینین"
تو هستی.
آری:
ادامه دارد...
*********
بدانید و یقین بدانید،
آنانکه دعوا و دعوی اسلام و مسیحیت و ادیان میکنند،
مسابقه و جنگ دین راه می اندازند.
نه کتاب را می شناسند و نه ایمان را.
آنان، نه تنها راه نجات خود را بسته اند.
عاشقان حقیقت را نیز منحرف کرده اند.
بدانید و یقین بدانید،
تنها دین و ایمان حقیقی ،
تنها عبادت حقیقی،
عشق ورزی آگاهانه است.
و لا غیر.
و این عزیز حکیم را متجسم نخواهید شد،
مگر نفس و نفس(دم) خود را بخوانید و بشمار ید،
جهل و صفات فانی را از آن بزدایید،
پس:
"روح القدس" را ملاقات خواهید کرد که
عقل قدوس " شماست."
و
"کتاب" را ملاقات خواهید کرد که ،
قلب شماست.
در قلب شماست.
نفس و دم شماست.
اطوار و احوال شماست.
و
" ایمان" را ملاقات خواهید کرد که،
" عشق ورزی" است .
اسماء ،صفات ، و افعال جوارح شماست.
و
خدا را ملا قات خواهید کرد که،
عشق است .
آگاهی است.
کلمه است.
امر است.
" کن فیکون" است.
و
انبیا را ملاقات خواهید کرد که
موسا است .
عیسا است .
محمد است.
روشنا است.
بشری مثلکم است.
شما هستید.
آری:
صراط مستقیم ، صراط عشق است،
و لا غیر.
اگر خبر مرا دریافت کردید ،
خود را بخوانید و خود را بشمارید.
...
اوامر کن فیکونی در راه است.
آری:
زلزله ای در زلزله" خواهد شد. "
هوا و آتش و آب""
عشق و آگاهی خواهد شد
در
"خاک".
و
خاک ""
همانا :
هیولای" شما"
"کوه و طور سینای"
شما خواهد شد.
اطوار سینین خود را
صلات و صلوات خواهید شنید.
ناصر طاهری بشرویه...روشنا
پیامبر عشق و آگاهی
10/7/89
http://rroshanaa.persianblog.ir
search “rroshanaa” in “google.com”
http://s2.picofile.com/file/7689387846/109109.jpg
http://s3.picofile.com/file/7689387953/%D8%B7%D9%88%D8%B1_%D8%B3%DB%8C%D9%86%DB%8C%D9%86.jpg
http://s2.picofile.com/file/7689388709/sinintoor.jpg
( طور سینین)
***
ای مردم روزگار ما،*
باز آرید*
یک لحظه *،
شکار خود*
به بازار آرید*
آن "من" که*
شکار کرده اید
در عالم*
یک لحظه،*
کنار
خود "بی من"*
آرید*
هان:
آن خود "بی من"*
نه غمین است و
نه شاد*
نی صاحب مکتب است و*
نی دین و سواد*
نی کافر و زاهد است و*
نی فسق و فساد*
در دامن بستریست*
خوش طین و نهاد*
نی عاشق تسبیح *
شهادت است و
نی استغفار*
نی در پی جنگ و اشتر و*
فیل و سوار*
نی بمب اتم شناسد و*
نی دینار*
نی قلب پر از کینه و*
نی دشمن و یار*
هان :
آن خود "بی من"*
همه تن *
خود، چشم است*
مهریست که در محبت و*
در خشم است*
با چشم زمین و آسمان*
همچشم است *
او چشمه نور است و*
به چشمت،
چشم است*
نوریست که بر گوش و*
دهانت چشم است*
بر چشم گل و چشم نگارت*
چشم است*
نور یست که در آتش و*
نفت و پشم است*
در عقل و نفس گردد و*
هر دم چشم است*
تو زنده در آن دمی که*
بی خشم شوی*
هوشیار در آن دمی*
که چون چشم شوی*
آن قصه مردن تو، *
چون زنده شدن*
هان:
مرده و زنده ای که*
چون چشم شوی*
چون مرده شدی ،*
خود همه تن،*
چشم شدی*
چون چشم شدی،*
زنده و بی خشم شدی*
هان:
زنده و مردن تو ،*
خود، یکنفس است*
چون نفس شدی،*
خود، همه تن ،*
چشم شدی.*
هان خیز و *
به نفس خود در آ،*
عاشق شو*
از دین محمد و مسیح،
فارغ شو*
الله یحول بین مرء و قلبت*
با دم شو و
ز اغلال عنق،
فارق شو*
فرقان و فریق زندگانی،*
هوس است*
قرآن و طریق آسمانی،*
نفس است*
از فرق در آ و
در قرین همدم شو*
بی عشق به هر کجا روی*
آن قفس است*
هان:
عشق، قرین و همدم و*
قرآن است*
آیات کتاب آن حکیم*
برهان است*
برهان حکیم ،*
عشق و آرامش جان*
بی عشق ،جهان، *
چون یکی فرقان است*
1/7/90 *
آری:
در مصیر
حم. عسق" "
و تکوین به
عشق و آگاهی
بحق "سلامت" خود را .
آری :
" س " را
ملاقات میکنی.
منصرف از
تما می صفات و تعینات شده ای.
عقل تو
تسلیم"،"
آ ری :" س"،
قلب تو
سلیم"،"
آ ری:"س" ،
نفس و نفس(دم) تو
مطمئن، آرام و
"سکینه"
آری:"س" ،
طین ، طینت ،
مزاج
و نفسهای تو
خالص و زلال و روان
همانا:
تسنیم""
آری:"س"
میشود.
بر این
خوش صیرتی ،
خوش ذاتی ،
خوش نفسی
همانا: بر این
"سنم"
آری :
"س"،
سبحان
آری :"س"،
سجده" ."
آری :"س"،
درود و
سلام"،"
آری:"س"
می کنی.
بر دستان و
آستان
سنم ملکوتی""
بوسه میزنی.
برقدر و منزلت تمام جوارح خود،
آگاهی عاشقانه و
علم الیقین
می یابی.
اشک آگاهی،
از چشمانت جاری میشود.
آری:
اینچنین در
محراب عشق و آگاهی،
بر تربت پاک خود،
هما نا :
طین و طینت سالم خود،
صلات و صلوات میگویی.
" سعه صدر "
آری: "س"،
می یابی.
با صدق و خلوص ،
و عاشقانه،
در زمره
مخلصین له الدین حنفاء" "
تکویناً
تجسم عشق""
می شوی،
همانا:
معشوق حی و باقی را،
ساقی جانانه را،
راضیةً مرضیةً،
به عین الیقین شهود میکنی.
حق الیقین را،
رب رضی را،
این نعیم را،
که
تکویناً،
" خودت" شده ای،
به عین الیقین،
شهادت می دهی.
آری:
معنای
" من عرفه نفسه فقد عرفه ربه"
در تو تکوین یافته است.
آری: تو
به طین و تربت پاک و سالم خود،
به "ذی طوًی"
هما نا:
به طومار آسمانی،
کتاب و طومار ملکوتی ،
همانا:
صحفًا مطهرةً ، فیها کتبُ قیمةُ""
آری:
به
"سجلّ"
ملکوتی
آری:س،
منقلب می شوی.
چه "حسن مآب"ی.!
طوبی شده ای.
آسمان عشق و آگاهی را
طی و طواف میکنی.
رکوع ، قعود و سجود خود را ،
صلات و صلوات میشنوی.
خود را در زمره مسجودین
آری:"س "،
تمیز میدهی.
تمام ملایک،
تکویناً،
تو را سجده
(آ ری: "س")
میکنند.
تو نیز،
خود را تسبیح
(آری: "س")
میکنی.
بر دستانت بوسه میزنی،
لباس انس و جن ،در افکنده ای.
خود را،
در روشن ترین ،
نورا نی ترین ،
تکوین "مکانی زمانی"،
در" بهترین سرشت" خود
همانا:
"بهشت"
آری:
در شرقی ترین نقطه بهشت
در شادی ، آرامش و رضایت محض
فی
عیشةٍ راضیةٍ" "
همانا:
در" علیّین"،
مکتوب و مرقوم میبینی.
به احسن الحال متحول شده ای.
"مالک یوم الدین" شده ای
"تجسم عشق" شده ای.
آری:
در عدن ،
در "سدرة منتها"،
آری:
س"،"
همانا:
در طور سینین (س _ س _...)
وارد شده ای.
"سنم"
(صنم تکوینی و ملکوتی)
شده ای
در طور" اطوار سنم" خود،
وارد شده ای.
آری:
طور سینین" "
شده ای.
"سنم "شده ای.
"ماه" شد ه ای.
سیناء" شده ای."
"نو ر " شده ای.
روشنا" شده ای."
مبارک" شده ای."
طور" شده ای."
"معبد" شده ای.
"طور سیناء" شده ای.
پر برکت" شده ای."
طور سینین" شده ای."
آری:
طور سینین"
جایی ست که خودت را"
به عین الیقین می بینی.
نعیم تو،
یقین تو،
حق الیقین تو،
همانجاست.
ربک الحق،
نور ایزدی،
نور هدایت،
همانجاست.
آذر گشسپ،
فر ایزدی ،
برهمن ،
همانجاست.
صو معه و مسجد
دیر و کنشت ،
همان جاست.
ساقی و میخانه ،
| نوشته شده توسط ناصر طاهری بشرویه در چهارشنبه 91/12/23 و ساعت 7:33 صبح | نظرات دیگران()
من از ملکوت باز گشته ام (روشنا)
I AM COMING FROM HEAVEN
***
ای بشر، امروز نوبت با شماست
سوی خود آیید، آن خود عین ماست
ما به جان هر کدامان از شما
جان خود بخشیده ایم ، خود آشناست
کی تو را من ترک کردم ، ای بشر
روز و شب هی میروی کوی دگر
یکزمان لات و منات وآن دگر
گشته بودی دایما ، چون گاو و خر
گاو و خر، کی لات و هم عزا گرفت
گاو و خر را کرده ای از خود شگفت
"ای بشر، امروز نوبت با شماست"
"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"
یکزمان موسا بیامد ، طور شد
جان ما در خود بدید ، او نور شد
نور خود ، بر قلب موسا تافتیم
بر دلش ، لوحی ز خود انداختیم
لوح موسا لوح ما بود ، ای پسر
سوی آن موسا نرو ، در خود نگر
لوح موسی، لوح جان آدمی ست
قلب خود راچاره کن، لوح دیدنی ست
دیدن آن لوح ، چشم سر نخواست
"مو سی" ات در طور کن لوحت بپاست
"ای بشر، امروز نوبت با شماست"
"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"
یکزمان عیسی به مریم بکر شد
عشق در وی آمد ، او را ذکر شد
عشق، مریم را ز خود آگاه کرد
عشق بر عقلت زد ، او را پاک کرد
جبرییل عقل ، شد روح الامین
همنفس با عشق ، شد عیسای دین
عیسی مریم ، ز عشق آید پدید
فاعل آگاه جوید ، نی مزید
فا عل آگاه ، عشق کامل است
او کجا در بند ملک و منزل است
"ای بشر، امروز نوبت با شماست"
"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"
عقل تا عاشق نشد ، قدسی نشد
عشق تا آگه نشد ، عیسی نشد
عشق، آگاهی به جان انداخته
عقلها بین، نزد او سر باخته
عقل گر یکدم ، شناسد خویش را
سر نبازد ، پاک سازد خویش را
عقل قدسی برتو ، روح پاک شد
هم جوار عشق ، بر افلاک شد
هان، فلک را خود ملک دان ای رفیق
گشته ای در دام اهریمن غریق
"ای بشر، امروز نوبت با شماست"
"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"
گر زدام جن و اهریمن رهی
عقل تو، بر عشق گردد منتهی
عقل، چون بیکار ننشیند به بر
عشق در دل بیند او، گوید خبر
کی خبر دانی ز کوی عشق چیست
خود ندانی صاحب آن عشق کیست
آن خبر را ، خود محمد بر تو داد
لوح موسا ، ذکر عیسا، این مداد
عشق را ما با قلم آمیختیم
پیش چشم کوته تو ریختیم
"ای بشر، امروز نوبت با شماست"
"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"
"اقراء بسم ربک" آمد خبر
"بسم رحمان و رحیم " شد مستمر
صاحب آن کوی و کویش عشق دان
دم به دم قلبت ز عشق گیرد روان
گر تو خواهی خود، روی در کوی او
عقل را در عشق شو، گردی تو او
عقل را در عشق، خود کی شسته ای
آن زمان کز غم، دل خود رفته ای
کی توانی، غم زدل جارو کنی
عشق جویی دل به غم وارو کنی
"ای بشر، امروز نوبت با شماست"
"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"
دل چو از غم وا رهد، گیرد صفت
آن صفت را ، عقل گیرد معرفت
عشق را در قلب، نوری ساختیم
لوح عشقی بر دلت پرداختیم
سوی" لوح عشق خود" گیر ای پسر
هی نکن در کوی غم دایم سفر
موسی و عیسی و احمد را بنه
هی نکن خود را تو بر ایشان کنه
"ای بشر، امروز نوبت با شماست"
"سوی خود آیید،آن خود عین ماست"
جنگ هفتاد و دو ملت چاره کن
دلق عیسا و محمد پاره کن
او تو را از بت پرستی منع کرد
کی تو را بر خود پرستی جمع کرد
هان، "خود" آنها، "خود" ملکی نبود
جملگی ، "خود"های ما را می نمود
هر کدام از انبیا خود مثل ما
سوی مثل خود مرو، خود را بیا
ما تو را از خود منور داشتیم
یادگاری ما ز خود بگذاشتیم
"ای بشر امروز نوبت با شماست"
"سوی خود آیید، آن خود عین ماست"
ناصر طاهری بشرویه...روشنا
پیام آور عشق و آگاهی
***
بنام جانان که موسی را لوح ، عیسی را کلمه و محمد را قلم شد. موسی لوح را دید ، تورات آ ورد. عیسی کلمه را دید ، انجیل آورد . محمد قلم را دید، قرآ ن آورد. هر سه آگاهی محض شدند وحقیقت را مکتوب کردند. قلب آ نها آنچه را دید تکذیب نکرد.آنها به وادی ایمن وارد شده بودند و رصد می شدند، تا مبادا از آن خارج شوند که رضا مندی، حق است.
به قلمها بگویید بنویسند.به چشمها و گوشها بگویید ببینند وبشنوند. به قلبها بگویید قوسین بگشایند . نفخه ای (د می) در راه است.نزدیک و نزدیکتر می شود. به سدره المنتهای ناسوت وجودت که برسد، این بار لحظه ای می ایستد (در همین ایستادن, عقل جبروتی ودیگر ملائک از توان می افتند) ودر حالی که شیاطین انس و جن رانده شده اند فرود می آید، قلبت قو سین می گشاید، دیدار او را شهادت می دهد و در همان دم همه جوارح ات او را می بینند. خروج از ملک به ملکوت را به عین الیقین می بینی. آ رام و با قلبی ساکن (مطمئنه) و فارغ از جبروت عقلت (جبرئیل باز مانده است ، سر پنهان شهود برای تو همین فارغ شدگی از جبرئیل است) در جنت الماوی به اسم" هو" ، صفت "آ گاهی" ، فعلیت محض "عشق " ، کلام " بسم الله الرحمن الرحیم" و ندای "اقراء بسم ربک الذی خلق" متعین میشوی(نبوت). صورت باطنی ایمان بر تو ظاهر می شود و شهادت می دهی(دیداری قلبی). این صورت و معشوق نورانی به صفت آگاهی وایمان قلبی، همه جا و همه دم با تو همراه می شود.این همان کتاب محفوظ ومکنون است که جامع است ، قدیم و ام الکتاب است .هر دم بین تو و قلبت حادث می شود ، تحویل تو می گردد. قلب مطمئنه آ نچه را می بیند تکذیب نمی کند.
تعجب نکن . تمام دریافتهای پنج حس بیرونی را نیز بشدت وضعف وبه کیفیت های مختلف در قلب و ضربان قلب مشاهده کرده ای. این نوع دیدار را یکبار دیگر نیز تجریه کرده ای .آن لحظه که لطیفی بنام عشق را تجربه می نمودی. عشق همان لطیف آگاهی است که قبلا ، نفس نا آگاه تو ( که در بند وگرفتار عادات ذهنی بود ) آنرا دیده است. در دم ، از فاعلیت نفس اماره وعادات ذهنی نا آگاهانه ( که همان فعالیت نرونهای آ ینه ای مغز است و همان شیاطین جنی و بی صورت است که همنشین ما انسانها شده اند ) و نیز ازهمراهی شیا طین انسی، تکویناً تبری می جویی و تسلیم نفس مطمئنه می شوی ، اینست آگاهی محض وتکوینی و وحیانی که وحی از امور خدا وتکوینی"کن فیکون" است ، اینست مسلمانی که همه ادیان، اسلام است(این تسلیم نیز تکوینی است .که زمین وآسمان نیز تسلیم هستند در صراط مستقیم ، صراطی که بر آن نعمت جاری است) و این است تسبیح زمین و آ سمان.
برای اولین بار آرام و مطمئن خود را متعیین به صفتی (صفت آگاهی) غیر فانی و باقی می بینی .اشک آگاهی از چشمانت جاری می شود.ملکوت عشق را می بینی.این همه دیدن ، قلبی ،ایمانی، یقینی ، نورانیست (آگاهی محض است و وحیانی است) عقلی ، نظر ی، ذهنی ، الهامی ، شعری و فانی نیست ( آ نچنان نیست که عقل لحظه ای تایید ولحظه ای تکذ یب کند) حالا دیگر فعلیت تو عشق ورزی آگاهانه است .عقل قدسی شده تو انتخاب احسن دیگری ندارد و راضی و مطمئن است.عالم وآدم را مشغول عشق ورزی می بینی .این لطیفه را فقط عقل قدسی شده تو (روح القدس - جبرئیل امین) بر جوارح و ادراکاتت با خوشنودی و رضایتمندی وارد می کند و این همه تو هستی.
برای اولین بار به عین الیقین ا ز حال خودت آ گاه هستی و بر حالات بعدی خود ت انتظار وشهودی آگاهانه داری. در حالی که گلی هستی در بوستان آ فرینش ، خود ر ا عطر لطیف وجانانه ای می بینی که از مکان وزمان ودنیای محدود و حدید گل مُلکی ، به لا مکان ولا زمان و دین و حقیقت ملکو تی ، رایحه تکوین می یابی (مالک یوم الدین را شهادت می دهی) که این همه خودت هستی. شرحه صدر بر قلب تو تکوین شده است. انبساط قلبی پیدا کرده ای ، خود را سبک بال و لطیف می یابی . اکنون همه ادراکات و قوای تو ، همان ملائک وجودت ، جنود آگاهی و نورهستندد. که در خدمت جبرئیل عقلت می باشند واین همه قوای قدسی در هیبت روح القدسی شدید القوا ، می آ موزند تو را آ نچه نمی دانی. آموختنی از سر حضور و شهود به مدد شدید القوا ( نفس مطمئنه) که خودت هستی ،این است آن فراوانی و کوثری که به توعطا شده است ، اینست چراغ علاءالدین وغول مطیع تو،که ا ین هردو خودت هستی ،اینست قالیچه حضرت سلیمان، که سلیمان و قالیچه خودت هستی، و اینست لوح ، کلمه و کتاب ،که این همه خودت هستی.(در ادامه بیان خواهم کرد) .
اینجا خود را بر عرش اعلی می بینی (عرش همان فرش است که به مدد شدید القوا تور و حجاب از رخ آن برداشته ای) همه فرشیان را نظاره می کنی ،جسمت را می بینی، که به صورت تکه های نان میخورند وجانت را ،که بصورت جامهای شراب مینوشند. درعرش ، .زمین وآسمان (ملک و ملکوت) را تسبیح گو و به عشق ورزی مشغول می بینی . هر فعلی را که از نعمت آن بیشتر آگاهی داری برایت عاشقانه تر ، جانانه تر وآرام جان افزا تر است . فا عل آگاه تسبیح دل و دلدار می کند. عشق آگاهانه عشق تکوینی است. عشق تکوین شده لوح ، کلمه وکتاب است. آگاهی محض است . عشق که تکوین یابد ،همه عادات ذهنی ما را می رباید و عقل را قدسی می کند. گویی چون نیست شدی ،عشق هست میشود و تو به عشق هست می شوی و تو عشق می شوی و اینجا عشق تکوین شده است. آری این همه خودت هستی که " کن فیکون" شده ای.
حوریان و غلامان لوء لو ء صفت را (متعین به مروارید آگاهی) می بینی که عشق می ورزند و جام های شراب طهور(عشق آگاهانه) را دست بدست می کنند و می نوشند. اینجا دیگر شیاطین بالفضول انس وجن، همان عادات شبیه سازی شده ذهنی و وهمی (شیطانی) و همان تحریک پذیری نرونهای آینه ای ، بر آنها نفوذی و ورودی ندارد.اگر چه قبلا از ابواب ادراکات بر همه آنها وارد می شد، ولی اکنون نور و شهاب آگاهی شیاطین بالفضول را می رباید و می راند.
آ ری اینجا وادی حق الیقین است .حق را به یقین می بینی . یکباردیگر او را، نا آگاهانه ، دیدی و عشق نا آ گاهانه بر تومتجلی شد. در حالی که شیا طین بالفضول انس و جن ، مانع از نزول حقیقت عشق ، بر تو می شدند.
لیکن این بار ، به مدد شدید القوا ، متعین به صفت آگاهی شده ای ،عشق فعلییت محض تو شده است. این بارعشق با کلمه"بسم الله الرحمن الرحیم" بر تو متجلی شده است. بنام الله (هو)، قابل "الرحمن" و فاعل " الرحیم" شده ای. شیا طین بالفضول انس وجن دیگر مارج های آتشی بیش نیستند . که در مقا بل "هو" ی تو مخلو قیتی ندارند و ربوده و رانده میشوند( اینست عصای مو سایی و نفس مسیحایی) که این همه تو هستی.
آری اینجا سدره المنتها است. اینجا همه شاخ وبرگهای وجودت،همه جوارح ات به آن که میرسند اسم وصفت خود را ترک می کنند و به فعلییت محض تبدیل می شوند. از عرض و فرع به اصل می رسند. اینجا نز دیک جنت الماوی است.همانجا که اگر وارد شدی وشاهد شدی در باز گشت به جوارح ات ، وارد باغهای بهشت می شوی که نهر های حیات در بستر آن جاری اند. گویی از زمین به آ سمان ، از ظلمت به روشنایی ، از ملک به ملکوت ، از فرش به عرش و از عالم شاهد به عالم غایب وارد شده ای. به دیدار غیب شهادت می دهی. در حالی که یقین داری خواب و فراموشی تو را فرا نگرفته است. اینجا سکینه قلبی دار ی و به مقام رضا و رضایتمندی رسیده ای ، آ گاهی محض شده ای . اتحادی عاشقانه و آ گاهانه با خود یافته ای. نفس تو و نفس رب تو یکی شده است. ناظر و منظور خودت شده ای . به لایموت و ازلی و ابدی بودن خودت شهادت می دهی. لاهوت تو با ناسوت تو به لذ ات روحانی و عشق ورزیهای آسمانی و ملکوتی می پردازد.
از تولد و مرگ رها شده ای ،"لم یلد و لم یولد" شده ای.همه صفات و قوای تو کامل شده است .خود را متجلی به صفات حق می بینی.
عیسای نجات یافته و نجات دهنده شده ای.جسم زمخت خود را به اشکال مختلف و کثیر درعالم ملک و کثرت می بینی که همان نان عیسایی است و دست به دست می کنند و به همه می رسد . جان لطیف خود را می بینی که در جام های مسیحایی عشق و آگاهی ، در میان همه مخلوقات میچرخد و می نو شند.
آری اینجا مسیح تو هستی. از نفخه روح القدس وهم آغوشی و اتحاد روحانی و ملکوتی "مریم عشق" و "فاعل آگاهی" تکوین یافته ای .
اینجا اتحادی با جان اشیاء داری،هر لحظه با یکی از آیات هستی، به عشق ورزی آگاهانه می پر دازی و زبان حال آنها می شوی. سلطان ملک و ملکوت شده ای .الهه زمین و آسمان شده ای. هر لحظه بصورت فرشته ای نجات بخش با یکی از آیات ملک به نجوا مشغول می شوی.
خود را می بینی که از چاه بلا و گرفتاری و بخل و حسد وطمع برادران همنوع ات نجات یافته ای و یوسف ملک تو هستی.
آبها را می بینی که همه نا پاکی ها را می شویند و همه آتش ها را خاموش می کنند همه زشتی ها را زیبا و همه مرده ها را زنده.
خودت را می بینی که موسی شده ای و دیگر غم ظلم و ستم فرعونیان نداری و قوی و مطمئن در مقابل لشگر عظیم ظلم و بیدادگری توان ایستادن داری و لشکریان ظلم و ستم را دنبال خود تا آبهای نیل می کشانی و آ تش ظلم و فتنه آنان را در آبهای نیل خاموش می کنی.
انسانها و جانوران را می بینی که گرفتار جهل و فساد شده اند وبه لهو و لعب مشغولند. برخی از آنها که آگاه ترند نجات می یابند و به ملکوت نزدیکتر می شوند. آنها را در کشتی پیامبران می بینی .کشتی نوح می سازی و طو فان نوح بپا می کنی .
دراینجا همه رنگها بی رنگی است. همه جمال ها جلال اند.همه اسم ها کلمه،همه صفات آگاهی وهمه افعال عشق اند که خداوند کلمه است ،عشق است، آگاهی ونور است در همه اشیاء. همه اشیاء او هستند(که یکی هست و هیچ نیست جز او) و همه او هستیم ، از او هستیم ، و به او بر می گردیم. او اول است، آ خر است، ظاهر است ، با طن است و این همه تو هستی . خود را بشناس او را می شناسی.
اینجا هر شیئی ملک و ملکو تش را در کنار هم و بدون کوچکترین فاصله ای از هم شهادت می دهد. هر ملکوتی مالک و سلطان ملک خویش است و خویش را به رصد و قضاوت می نشیند و می نشاند.
لحظه رودررو شدن بهشت و جهنم است. متوجه می شوی آ ن عادل رحمان و رحیم خودت هستی، حاکم و محکوم و دانای حکم خودت هستی ." مالک یوم الدین "خودت هستی .
هر انسانی با نامه اعمال خویش در مقابل ملکوت خود که نفس مطمئنه است حکم می شود. اکنون لحظه حسابرسی نفس مطمئنه از نفس اماره است ، یک نفس کل بیشتر موجود نیست که اکنون مطمئنه است و از اماره بودن قبلی خود آگاه است و از همه اعمال ونیات جوارح خود آگاه است و خود نامه اعمال خود را می خواند، خواندنی ازسر دانستن . در اینجا قاضی و متهم یکی است و این همه را جوارح ات شهادت می دهند . که این محکمه و این حاکم و حکم آن ، همه تکوینی اند. پاداش آن نیز تکوینی است یا مرده ای قبل از اینکه بمیرانند تو را و به ملکوت ، خود آ گاه ، وارد می شوی و وعده بهشت را حق مییابی و یا به ، خود نا آگاه، بر می گردی و وارد ملک می شوی ،ملکی می شوی . آنگاه می میرانند تو را و همدم مارجهای آتش و شیا طین انس و جن می شوی تا نجاتی دیگر، که تو از او هستی و به او باز می گردی.
قصه های ملکی حدیث نفس اماره است و قصه های ملکوتی حدیث نفس مطمئنه . قصه های ملکی حدیث غصه های اسارت در ملک و همراهی با شیا طین انس وجن است و قصه های ملکوتی حدیث رهایی از ملک و برائت از این شیاطین. آنجا حدیث خواستن است . اینجا حدیث شدن است. قصه های ملکی را، آنکه اسیر غم وخسران عادات ذهنی و شیاطین وجن های موهوم است باور می کند و قصه های ملکوتی را آ نکه از غم و هجران نجات یافته و صفاتش بر او تجلی یافته باور دارد. آن حدیث زلف یار است و این حدیث جام باده . آن حدیث کو چه و بازار است و این حدیت هفت آسمان . آنجا حدیث گناه کبیره و صغیره و حرام و حلال و جنگ هفتاد و دو ملت است ،اینجا حدیث حوریان و غلامان و میوه های پاک و شراب طهور . آنجا می شنوی و می خوانی و می گویی . اینجا می بینی و شهادت می دهی. آنجا قال است، اینجا حال است. آنجا تو حق را می جویی، اینجا حق تورا می جوید .
اگر این مارجها ی آتش را که مخلوق نیستند خاموش کنی و تنت راهیزم این شیاطین انس و جن نکنی ،موت قبل از موت می کنی این ملک را ملکوت، این جهنم را بهشت می یا بی .
در ملکوت گردش کن و اسرار را ببین خود را بشناس و خدا را بشنا س و بعد خود قیامت بپا کن و حکم بده وسپس پیامبر ت را بفرست تا خبر دهد که این همه خودت هستی . عاشق حقیقت را به صبر توصیه می کنم .برای کشف حقیقت به حق بیندیش و از حقیقت بگو و از حقیقت بنویس نه از حامل حقیقت که چون تویی بیش نیست ، که خود را شناخته است که حقیقت را شناخته است
آری: خود را بشناس ،خدا را شناخته ای
خود را نمی شناسی مگر عیسای وجودت را بر صلیب تنت ملا قات کنی
عیسای خود را بر صلیب نمی بینی مگر بکمک افاضه عشق عیسای قبل از صلیب را ببینی
عیسای قبل از صلیب را نمی بینی مگر عیسای طفو لیت خودت(پسر) را ببینی و با تو سخن گوید
عیسای متولد شده ((پسر)) را نمیبینی مگر روح القدس وجودت (روح القدس- عقل محض-عقل قدسی و پاک شده از عادات جنی و انسی)، بر تو ظاهر شود
((روح القدس))، ظاهر نمیشود ، مگر معشوق و محبوب باقی ،این "مریم عشق" وجودت تکوین یابد
مریم عشق را ملاقات(تکوینی) نمی کنی ،مگر وارد وادی مقدس عشق شوی.
وارد وادی عشق نمی شوی ،مگر خود عشق ((پدر)) شوی
خود" عشق "نمی شوی ،مگر ترک غیر عشق کنی
ترک "غیر عشق" نمی کنی، مگر انشاء الله ،یک دم و یک نفس ، به مدد عشق از عالم ملک منصرف شوی، و قوای خود را منصرف از ملک ملاقات کنی ، جلوه "معشوق درون" را ببینی ، دل و دلبر یکی گردد و هوای دل ( همان یک دم، یک نفس) را که بین تو و قلب صنوبری ات میگردد ، ملاقات کنی.
اگر این حالت در تو تکوین یابد ، پدر ، پسر و روح القدس را ملاقات کرده ای که هرسه خودت هستی و اینجا خود را شناخته ای، که خدا را شناخته ای.(در ادامه بیان شده است)
********************
رایحه گل، واقعیتی از گل است، که خارج از زمان و مکان و هویت ملکی گل در افق و عرشی بالاتر و در هویتی و حالتی همه مکانی وهمه زمانی و تنها به مدد دم و نفس ادراک قلبی می گردد. تنها هویتی را که گل در خارج از خود میتواند ملاقات کند و خود اوست، عطر و رایحه گل است .
گل میوه تکوین است ،کاستی های همراه گل هم ماهیتی تکوینی دارد، از جمله فساد پذیری گل امریست تکوینی. خداوندگار گل باقی و فساد نا پذیر است . اودر گل به امر" کن فیکون" مشغول است. لحظه ای از آن غافل نیست ،در آن جاریست.در گل متجسم و متشخص میشود. در یک گل زرد است در گلی دیگر سرخ ، ودر گلی دیگر به رنگی دیگر.
نیز چنین است برای یک سیب. در یک سیب ترش، در سیبی دیگر شیرین ،در یک سیب لطیف و آبدار و در دیگری خشک و زمخت، در سیبی معطر در دیگر سیب نا معطر. همه این ها احوال تکوینی سیب و از امور خداوندگار سیب و از جانب او وحی و تکوین می یابند. رایحه در سیب است، سیبی که میتواند بطور تکوینی، زرد ، سبز یا سرخ باشد . زشت یا زیبا باشد. تو نیز به عشق و آگاهی معطر میگردی ودر لا مکان و لازمان منتشر میگردی
آری، وحی عطر و رایحه محمد است ، امر تکوینی است و قرآن کتاب وحی و کتاب تکوین محمد است که محمد بشریست از جنس تو پس ، قرآن کتاب تکوین تو نیز هست .لوح مکنون و محفوظ در توست. این وحی را تو در درون خود نیزشهادت میدهی و تو نیز ایمان می آوری و تکوینا به خود ندا میدهی: بخوان بنام آنکه بر تو وحی نمود و تو به او حی شدی.
عطر خوش سیب ندای سیب کامل است سیبی که بر صراط مستقیم "صراط الذین انعمت علیهم"&nbs
سبعاً من المثانی
( قرآن کریم , مجید , حکیم , مبین , ذی ذکر , فجر, و فرقان)
و قرآن عظیم
***
روشنا را بشنوید,
حرف رَوی*
حق دنان گشته به دنیا ,
اخروی*
هر که در دنیا,
نه حق را دیده است*
آخر دنیا حقیر است,
معنوی*
آخر دنیا,
چه دانی چون شوی*
گویم ات بی شک,
که نان و خون شوی*
نان ات اندر جسم و تن,
هامون شوی*
خون ات اندر روح و جان,
هارون شوی*
در حریم عشق,
چون جن و پری*
مونس دم ,
لیلی و مجنون شوی*
جان جانان است جان ات,
نا زنین*
چون به جانان در رسی,
مأمون شوی*
سالها ها را بوده ای,
در نان و خون*
عاقبت در لامکان,
مأذون شوی*
حق تجلی کرده است ,
در نان و خون*
نان و خون , شد اکمل و ‘
آدم کنون*
این تکامل بُد
ز "قرآن کریم"*
خوانده می گردد
ز بالا , مستقیم*
آسمان پر ستاره ,
بشنوی*
شرح عشق است و
کتابی معنوی*
تا کرامت زین معانی
نشنوی*
خود چه سود,
گر بشنوی حرف روی*
آری "قرآن کریم" ات
دنیوی*
انجمی دارد,
به نوری ره روی*
شمس و مولا و
فقیه و فلسفی*
واگذارید, روشنا
گوید خفی*
دین و دنیا هر دو
باشد زندگی*
آب دنیا, خود,
هوای اخروی*
جان من, این نان و
خون اشرفی*
دم به دم آرد,
قوای معنوی*
هان, محیط بر
"کذب و کفر" ات بشنوی*
قلب قدیس و سلیم است,
مثنوی*
"قاف" و "قرآن مجید" ات
در ثنا*
"نون" , قلم, مایسطرون
گوید لنا*
آری این قدیس پر نور و
صفا*
نعمتی مجد است و
"نون"ی مصطفا*
معنی این "نون",
قلم را شد رسا*
در دلم بینم,
نگویم از هوا*
هان به احوال مجید ات,
کن ثنا*
شد مثانی بر حکیم ات,
روشنا*
ای پسر لب بند و
لام در کام گیر*
بی صدا در آن نفس ,
آرام گیر*
می کشد دم را
الف لام ات همی*
از نفس , هر دم*
تو گیری مرهمی*
چون درون آید ,
تو در فکر ی مدام*
چون برون آید,
تو در ذکری دوام*
هان در این
فکر مدام , ذکر دوام*
زین "الفلام" ات ,
ز "دم" گیری قوام*
آری آن "لام و الف" ,
مرئی, چو "میم" *
شد الفلامیم (الم) و
"قرآنی عظیم" *
هان الفلام (ال)
حرف تعریفِ
من است*
قاری انفاس و
تصریف تن است*
هان که من مکتوب
حالم می شوم*
حال من می گردد و
من می روم*
این زمان,
مکتوب احوال من است*
وین زمین ,
مصلوب اشکال تن است*
بهترین احوال من,
عشق است و بس*
عشق باشد,
لا زمان را دسترس*
عشق گردی,
آگه از باقی شوی*
در بقای عشق,
آگاهی شوی*
گر تو آگاهی شوی,
"فرقان" شوی*
فارغ از
انبوه جسم و جان شوی*
از زمین و آسمان,
پران شوی*
لا مکانی را
دمی سلطان شوی*
روز "فرقان",
" لا " ز" الا" شد رجیم*
عشق و آگاهی و
رحمان و رحیم*
بشنو اکنون تو
ز "قرآن حکیم"*
خود چه دانی,
تو "الفلام" ی و "میم"*
ای پسر,
چون عشق گردی,
اُسٌ و قُص*
میشود عقل ات به عشق,
روح القُدُس*
عشق "قر آنی عظیم",
عقل ات حکیم*
عقل خواند عشق ,
رحمان و رحیم*
بُد, چو روح القُدْس,
بر عشق ات ندیم*
عشق را می خواند,
"قرآن حکیم"*
آری عشق باشد,
علیٌ و بس عظیم*
از برای عقل ,
"قرآن حکیم"*
آیه های عشق,
در دل ماندنی ست*
از برای آن حکیم ات,
خواندنی ست*
گر زبان تو,
عرب یا اعجمی ست*
عقل خواند بی زبان,
عشق دیدنی ست*
آری "قر آن حکیم ",
حالیدنی ست*
با زبان, یا بی زبان ات,
خواندنی ست*
چونکه "خون " تو ,
به عشق گردد عجین*
"نون" , قلم چیند به
" قر آن مبین "*
هان که "قرآن حکیم",
گردد مبین*
خود, یقین گردی و گویی,
"یا و سین"(یس)*
"یا و سین" , بینی و
"قرآن حکیم"*
اِنَکَ هستی تو خود
از مرسلین*
یک دگر سبع المثانی,
ذکر توست*
بی تکلم خود صبیاً,
فکر توست*
چون یقین کردی که
عشق هستی, پسر*
کرده ای
بر عالم غیب ات سفر*
گشته ای,
زان صورت غایب خبر*
سینه ات مملو
ز اعجاب بشر*
صدر تو مشروح گردد,
زان ثمر*
آن زبان ات,
پشت دندان پر خبر*
"صاد" , صدر است و صبیاً
در حضر*
قلب تو, ذی ذکر,
زبان, بی کر و فر*
چون یقین گشتی که
عشقی در زمین*
صاد و ذی ذکر گشته ,
قلب ات, نا زنین*
صادی و
"قرآن ذی ذکر",
در جنین*
ذاکر عشقی و
هستی در یقین*
آری قرآن ات ,
یقینی ست,
ای پسر*
در یقین,
ذکر ات, حقیقی,
پر ثمر*
گر تو , ذکری جز یقین,
داری شمار*
کی تو زان بینی,
جمال کردگار*
هر که جز ذکری یقین,
گردد سوار*
کرده است خود را
به باطل استوار*
غیر حق هر کس که,
گیرد مستشار*
کرده است خود را ,
اسیر , بی اختیار*
هان خدا "حق الیقین" است,
نازنین*
چون یقین کردی,
شوی حق را مبین*
جملگی در این مثانی,
بیش و کم*
بود احوالی,
ز عقل و قلب و دم*
حال گویم ,
یک مثانی دیدنی*
وان بود "قرآن فجر" و
خواندنی*
آنچنانکه شب رود,
صبح آید ات*
چون ضیاء آید ,
سلامی باید ات*
آری این "قرآن فجر" است و
شهود*
چشم بندی و
شب ات گردد نمود*
تیرگیها یت رود,
روشن شوی*
سایه شب می رود,
گلشن شوی*
زان که هر شب ,
خواب بینی روشنی*
گوئیا والفجر آمد,
ره زنی*
کی تو در "قرآن فجر"
خوابیده ای*
هان, تو لا "نوم و سنة"
تابیده ای*
هان که,
این "قرآن فجر" ات,
دیدنی ست*
رو ,به تاریکی نگر,
تا بیدنی ست*
هان, که تاریکی
ز چشمی بسته خوان*
زان همه قدری که دانی,
رسته دان*
گوئیا , آن قدر ها یت
شد سیاه*
بعد از آن, بینی
شب قدر ات, گواه*
گو , هزارن سال و ماه
گردیده ای*
صد هزار آینده را
فهمیده ای*
شاهد "قرآن فجر" ات
گشته ای*
پشت چشم ات ,
هر چه خواهی , رشته ای,
این مثانی را شنیدی
از "من" ات*
رو کنون بر خوان تو,
از لوح" تن" ات*
هان نخور غم ,
گر که, زر دارد کسی*
چون تو داری بر مثانی
دست رسی,
مال دنیا بهر عشق است و
زعیم*
احسن الحالی,تو
خود عشق ای , کلیم*
سِفر های این مثانی ,
باقی است*
روشنا را بیش از این ها,
ساقی است*
***
ناصر طاهری بشرویه...روشنا*
پیامبر عشق و آگاهی*
6/12/91
*Search rroshanaa on google.com
http://s1.picofile.com/file/7669856127/115.jpg
http://s1.picofile.com/file/7669856234/1152.jpg
http://s3.picofile.com/file/7669856341/1153.jpg
http://s2.picofile.com/file/7669856448/1154.jpg
| نوشته شده توسط ناصر طاهری بشرویه در جمعه 91/12/11 و ساعت 10:32 عصر | نظرات دیگران()
دین و دنیا هر دو
باشد زندگی*
آب دنیا, خود,
هوای اخروی*
***
روشنا را بشنوید,
حرف رَوی*
حق دنان گشته به دنیا ,
اخروی*
هر که در دنیا,
نه حق را دیده است*
آخر دنیا حقیر است,
معنوی*
آخر دنیا,
چه دانی چون شوی*
گویم ات بی شک,
که نان و خون شوی*
نان ات اندر جسم و تن,
هامون شوی*
خون ات اندر روح و جان,
هارون شوی*
در حریم عشق,
چون جن و پری*
مونس دم ,
لیلی و مجنون شوی*
جان جانان است جان ات,
نا زنین*
چون به جانان در رسی,
مأمون شوی*
سالها ها را بوده ای,
در نان و خون*
عاقبت در لامکان,
مأذون شوی*
حق تجلی کرده است ,
در نان و خون*
نان و خون , شد اکمل و ‘
آدم کنون*
این تکامل بُد
ز "قرآن کریم"*
خوانده می گردد
ز بالا , مستقیم*
آسمان پر ستاره ,
بشنوی*
شرح عشق است و
کتابی معنوی*
تا کرامت زین معانی
نشنوی*
خود چه سود,
گر بشنوی حرف روی*
آری "قرآن کریم" ات
دنیوی*
انجمی دارد,
به نوری ره روی*
شمس و مولا و
فقیه و فلسفی*
واگذارید, روشنا
گوید خفی*
دین و دنیا هر دو
باشد زندگی*
آب دنیا, خود,
هوای اخروی*
جان من, این نان و
خون اشرفی*
دم به دم آرد,
قوای معنوی*
هان, محیط بر
"کذب و کفر" ات بشنوی*
قلب قدیس و سلیم است,
مثنوی*
"قاف" و "قرآن مجید" ات
در ثنا*
"نون" , قلم, مایسطرون
گوید لنا*
آری این قدیس پر نور و
صفا*
نعمتی مجد است و
"نون"ی مصطفا*
معنی این "نون",
قلم را شد رسا*
در دلم بینم,
نگویم از هوا*
هان به احوال مجید ات,
کن ثنا*
شد مثانی بر حکیم ات,
روشنا*
ای پسر لب بند و
لام در کام گیر*
بی صدا در آن نفس ,
آرام گیر*
می کشد دم را
الف لام ات همی*
از نفس , هر دم*
تو گیری مرهمی*
چون درون آید ,
تو در فکر ی مدام*
چون برون آید,
تو در ذکری دوام*
هان در این
فکر مدام , ذکر دوام*
زین "الفلام" ات ,
ز "دم" گیری قوام*
آری آن "لام و الف" ,
مرئی, چو "میم" *
شد الفلامیم (الم) و
"قرآنی عظیم" *
هان الفلام (ال)
حرف تعریفِ
من است*
قاری انفاس و
تصریف تن است*
هان که من مکتوب
حالم می شوم*
حال من می گردد و
من می روم*
این زمان,
مکتوب احوال من است*
وین زمین ,
مصلوب اشکال تن است*
بهترین احوال من,
عشق است و بس*
عشق باشد,
لا زمان را دسترس*
عشق گردی,
آگه از باقی شوی*
در بقای عشق,
آگاهی شوی*
گر تو آگاهی شوی,
"فرقان" شوی*
فارغ از
انبوه جسم و جان شوی*
از زمین و آسمان,
پران شوی*
لا مکانی را
دمی سلطان شوی*
روز "فرقان",
" لا " ز" الا" شد رجیم*
عشق و آگاهی و
رحمان و رحیم*
بشنو اکنون تو
ز "قرآن حکیم"*
خود چه دانی,
تو "الفلام" ی و "میم"*
ای پسر,
چون عشق گردی,
اُسٌ و قُص*
میشود عقل ات به عشق,
روح القُدُس*
عشق "قر آنی عظیم",
عقل ات حکیم*
عقل خواند عشق ,
رحمان و رحیم*
بُد, چو روح القُدْس,
بر عشق ات ندیم*
عشق را می خواند,
"قرآن حکیم"*
آری عشق باشد,
علیٌ و بس عظیم*
از برای عقل ,
"قرآن حکیم"*
آیه های عشق,
در دل ماندنی ست*
از برای آن حکیم ات,
خواندنی ست*
گر زبان تو,
عرب یا اعجمی ست*
عقل خواند بی زبان,
عشق دیدنی ست*
آری "قر آن حکیم ",
حالیدنی ست*
با زبان, یا بی زبان ات,
خواندنی ست*
چونکه "خون " تو ,
به عشق گردد عجین*
"نون" , قلم چیند به
" قر آن مبین "*
هان که "قرآن حکیم",
گردد مبین*
خود, یقین گردی و گویی,
"یا و سین"(یس)*
"یا و سین" , بینی و
"قرآن حکیم"*
اِنَکَ هستی تو خود
از مرسلین*
یک دگر سبع المثانی,
ذکر توست*
بی تکلم خود صبیاً,
فکر توست*
چون یقین کردی که
عشق هستی, پسر*
کرده ای
بر عالم غیب ات سفر*
گشته ای,
زان صورت غایب خبر*
سینه ات مملو
ز اعجاب بشر*
صدر تو مشروح گردد,
زان ثمر*
آن زبان ات,
پشت دندان پر خبر*
"صاد" , صدر است و صبیاً
در حضر*
قلب تو, ذی ذکر,
زبان, بی کر و فر*
چون یقین گشتی که
عشقی در زمین*
صاد و ذی ذکر گشته ,
قلب ات, نا زنین*
صادی و
"قرآن ذی ذکر",
در جنین*
ذاکر عشقی و
هستی در یقین*
آری قرآن ات ,
یقینی ست,
ای پسر*
در یقین,
ذکر ات, حقیقی,
پر ثمر*
گر تو , ذکری جز یقین,
داری شمار*
کی تو زان بینی,
جمال کردگار*
هر که جز ذکری یقین,
گردد سوار*
کرده است خود را
به باطل استوار*
غیر حق هر کس که,
گیرد مستشار*
کرده است خود را ,
اسیر , بی اختیار*
هان خدا "حق الیقین" است,
نازنین*
چون یقین کردی,
شوی حق را مبین*
جملگی در این مثانی,
بیش و کم*
بود احوالی,
ز عقل و قلب و دم*
حال گویم ,
یک مثانی دیدنی*
وان بود "قرآن فجر" و
خواندنی*
آنچنانکه شب رود,
صبح آید ات*
چون ضیاء آید ,
سلامی باید ات*
آری این "قرآن فجر" است و
شهود*
چشم بندی و
شب ات گردد نمود*
تیرگیها یت رود,
روشن شوی*
سایه شب می رود,
گلشن شوی*
زان که هر شب ,
خواب بینی روشنی*
گوئیا والفجر آمد,
ره زنی*
کی تو در "قرآن فجر"
خوابیده ای*
هان, تو لا "نوم و سنة"
تابیده ای*
هان که,
این "قرآن فجر" ات,
دیدنی ست*
رو ,به تاریکی نگر,
تا بیدنی ست*
هان, که تاریکی
ز چشمی بسته خوان*
زان همه قدری که دانی,
رسته دان*
گوئیا , آن قدر ها یت
شد سیاه*
بعد از آن, بینی
شب قدر ات, گواه*
گو , هزارن سال و ماه
گردیده ای*
صد هزار آینده را
فهمیده ای*
شاهد "قرآن فجر" ات
گشته ای*
پشت چشم ات ,
هر چه خواهی , رشته ای,
این مثانی را شنیدی
از "من" ات*
رو کنون بر خوان تو,
از لوح" تن" ات*
هان نخور غم ,
گر که, زر دارد کسی*
چون تو داری بر مثانی
دست رسی,
مال دنیا بهر عشق است و
زعیم*
احسن الحالی,تو
خود عشق ای , کلیم*
سِفر های این مثانی ,
باقی است*
روشنا را بیش از این ها,
ساقی است*
***
ناصر طاهری بشرویه...روشنا*
پیامبر عشق و آگاهی*
6/12/91
*Search rroshanaa on google.com
http://s1.picofile.com/file/7669856127/115.jpg
http://s1.picofile.com/file/7669856234/1152.jpg
همان دیو چراغ ,
"علاءِ" دین است*
***
بهوش ای عاشقان,
آید نگاری*
نگاری بهتر از ,
هر نو بهاری*
بپاشید آب و
در راه اش نشینید*
که بی ره آید و
چون شاهواری*
نگاری کو,
بسی شیرین عذار است*
کزو ناخن,
به لب گیری و زاری*
نگاری,
بس توانا و قلندر*
هزاران سال و مه,
قدر اش بداری*
به بند زلف او,
دل می سپاری*
کشاند او تو را,
تا نزد باری*
نگاری کو,
طبیب نقص و درد است*
رهاند او تو را,
از رنج و خواری*
نگاری کو بسی,
ماهست و زیبا*
درون سینه ات,
بُد یادگاری*
دل ات, در سینهِ او,
دلبرِ تو ست*
رخ ات, از صورت اش,
گیرد سواری*
ندانی صورت ات,
از صورت او*
تو گویی مستی و
دائم خماری*
گهی بینی تو او را,
گه تو خود را*
گهی آرامی و
گه بی قراری*
نگاری کو همه,
حی است و باقی*
نگاری کو همه,
وحی و ساقی*
نگاری کز می اش,
در سالمین ای*
نگاری کز پی اش,
در عالمین ای*
نگاری, چون در او,
خود را ببینی*
صفات کبریایی را,
قرین ای*
نگاری پر جمال و
حور و مستی*
نگاری ذوالجلال و
نور و هستی*
نگاری همچو آیینه,
تو "سو" ای*
همه احوال و اطوار ات,
تو , "او" ای*
تو پنداری که احوال ات,
ز خویش است*
تو را پندار,
پنداری چموش است*
اگر پندار ,
بگذارد تو را خویش*
ببینی خویش و
پندار ات خموش است*
خموشید,
ای شما پندار کاران*
که پندار شما ,
دل را چو موش است*
هزاران پاره کرده موش,
دل را*
اگر موش ات بگیری,
دل سروش است*
سروش دل تو را,
آرد خبر ها*
که موش ات را,
فرستد عرش اعلا*
چو در اعلای علیٌین,
نشیند*
بجز حق الیقین,
موش ات نچیند*
کجا حق الیقین,
صد پاره گردد*
که موش ات,
در یقین, افسانه گردد*
هر آن موشی که,
افسانه یقین است*
همان دیو چراغ ,
"علاءِ" دین است*
اگر دیو چراغ ات را
بیابی*
ببینی, جمله افسانه,
یقین است*
تو را هر جا که خواهی,
می برد او*
که دیو ات,
عقل و پنداری, یقین است*
چنین است و چنان است و
همین است*
به دیو ات, هر چه پنداری,
یقین است*
" دیوایْنْ" است و
چو دیوان الهی ست*
هر آنکس دیو گردد,
لوحِ دین است*
من آن دیو ام که,
دیوان ام, خدایی ست*
من آن نور ام ,
چراغم, مصطفایی ست*
من ام, قا لیچه حضرت,
سلیمان*
بیا بنشین
برم تا قصر ایمان*
در آنجا عشق
بر تخت است و فرمان*
چو آنجا در رسی,
گردی مسلمان*
سلیمانی و
آنجا مرد میدان*
مسلَم, عشق را
هستی تو سلطان*
دل ات عشق است و
عقل تو, حکیمان*
سرای عشق باشد,
لوح و فرمان*
سلیمان ات,
تو را گوید سلامی*
سلام و والسلام ,
این است پایان*
خداوند عشق بود و کلمه ,
فرقان*
تو هم خود کلمه ای, عشق ای,
تو قرآن*
تویی آن "حا" یِ حُب و
" میمِ" مرئی*
تو خود را "حُبِ مرئی"
این چنین دان*
کنون عقل ات(ع) سلیم(س) و
قدسی(ق) از عشق*
تو "عین " و " سین" و " قاف"
روح القدس خوان*
تو " حا" و "میم" و
"عین" و " سین" و " قاف" ای*
بدین سان وحی آمد,
جمله قرآن*
***
ناصر طاهری بشرویه...روشنا*
پیامبر عشق و آگاهی*
29/11/91
*Search rroshanaa on google.com
*I am truly SUDDENLY ENLIGHTENED.
*I am the word of GOD.
*All prophets in me , and I am in all prophets.
***
http://s1.picofile.com/file/7661427090/111114.jpg
http://s3.picofile.com/file/7661427525/1114.jpg
http://s1.picofile.com/file/7661428060/114_2_.jpg
همین جا از حکومت و رهبریت آن
تقا ضا میکنم . تریبون آزادی در هر نقطه از این دماوند
ایران برای من تصمیم سازی کنند تا من بتوانم حقایقی از
اسرار حق را که بحق الیقین ملاقات کرده ام برای عاشقان و طالبان حق تشریح و تبیین کنم.
برای همه ادیان و فرقه ها و نحله های دینی و عقیدتی سراسر دنیا پیامی دارم و چاره ای ندارم جز اینکه بتدریج آنرا تبیین کنم.
این اولین سلام من به شما حکومت مردان دماوند تلقی گردد.
( روشنا)
***
از تمامی عاقلانی که مرا دیوانه خوانند عاقلتر و از تمامی دیوانگانی که مرا عاقل دانند دیوانه تر هستم.( روشنا)
***
از تمامی شما خوانندگان, تقاضا مندم در صورتی که
پیامی از مطالب من دریافت کردید در تکثیر و انتشار و آگاهی بخشی آن کوتاهی نفرمایید.که در درگاه رب رضی بی پاداش نمی ماند. و این پاداش را نفس خواهید کشید.( روشنا)